استاد ما میگفت من حتی وقتی یک مگس روی دستم مینشیند، از خودم میپرسم علتش چیست و این مگس برای چه کاری آمده؟
و من اضافه میکنم خدا بسیار مربی خوبی ست. همهی حرفها را مستقیم نمیگوید. گاهی آدمها و حادثهها را میکند آینهای که خودت را تویش ببینی.
گاهی حرف را خودش میزند و یا تبدیلش میکنم به یک سوال و میگذاردش در دهان دیگران.
گاهی پیش میآید که میبینی قشنگ برای روزت سناریو چیده! از آدمی که توی کتابخانه در گوش بغل دستیاش پچ پچ میکند، تا راننده تاکسی تا دیالوگ یک سریال که اتفاقی شنیدهای دارند یک حرف را میزنند و چه بسا که حتی جمله را از دهان هم میند و کامل میکنند!
و من چقدر موقعیتهای در خودم و رشتههای زندگی پیچیدهای که کسی را جز تو برای حرف زدن در موردش ندارم دوست دارم خدا! میمیرم برای این حالت که وقتی اراده میکنم هستی، وقتی چشم باز میکنم حواست هست و میبینیام در اوج نیاز به این که باید کسی ببیندم. من این حالت که هر سمت رویم را میکنم نشستهای و از گفتن دست نمیکشی را از همهی دلنشینیهای زندگی دوستتر دارم. من عاشق گفتگو هستم و موسای درونم بیدار و امیدوار میشود وقتی همکلامی چنین با ذوق و حوصله و دقیق دارد.
توی همین زندگی کوتاه تا الان، چهار یا پنج تا تجربه به دست آوردم که خیلی کلیدیه؛ البته شاید بشه گفت به همون نسبت که ما چیزی نیستیم و کارهای نیستیم توی عالم، تجربههامون هم خرد و کوچولو موچولوئه و اما وقتی نگاه میکنم میبینم فلان مسئله رو خوبِ خوب میفهممش و قشنگ نشسته به جونم، میفهمم آهان این دریافت من از زندگیه.
حالا فکر کردید همهش رو الان لیست میکنم؟ حاشا و کلا :)) به این ارزونیهام نیست.
یکیش اینه که برای آدم عصبانی نباید خوراک درست کرد. خوراکِ آدم عصبانی، عصبانی، بیقرار، داغون کردن دیگرانه. کسی که خیلی حس حقارت میکنه درونش به هر دلیل، یا محدودیتش خیلی زیاده و با این ماجرا هی ور میره توی ذهنش، خشم پیدا میکنه. خشم مثل آتشه، هیزم میخواد برای سوختن. پیش آدم عصبانی، چه مادره، چه همسره، چه همکاره، هیزم نباش. یعنی چی آقا جان؟ یعنی بذار بزنه، بشکنه، نعره بکشه، خودش رو بزنه، سکوت کن. نه سکوتی که معلوم باشه داری خودت رو میخوری از درون. سکوتِ دریایی. یعنی طرف هر کاری میکنه بذار حس کنه داره سنگ ریزه میریزه توی دریا. بذار حس کنه کارش لگد زدن به یه سنگ دویست کیلوییه؛ هیچی به هیچی؛ تو هم داری عین اونایی که نمیشنون به زندگیت ادامه میدی. نگو بذار جوابش رو بدم بفهمه. یه چیزی بگم نگه لالی. کل کل نکن. نمیفهمه. فقط تو نقش هیزم رو به عهده میگیری برای بیشتر و بیشتر الو گرفتن اون. اگر ظرفیت صحبت داشت، تو زمان آرامش، حرف بزنید. نداشت که هیچی.
دغدغههات و تمرکزت رو از حوزهی خوب است چه بشود ها خارج کن. روی چیزهایی تمرکز کن که خلل ناپذیرند و انکار ناپذیرند و با خوشی و ناخوشی دنیا و اهلش، از بین نمیرن. تمرکزت رو بذار روی آخرت. روی سرای باقی. اولش به نظر شعار میرسه ولی آخرش همینه نسخهی کاربردی. این آدمی که عصبانیه بزنه بتره همه چی رو، چه دخلی به تو و آخرتت داره؟ و مگه وقتت اضافه اومده که هی بشینی غصه بخوری چرا با من اینجوری حرف زدن، چرا بهم توجه نکردن. ولش کن. بعد یه مدت میبینی، هر کی هر کاری خواست باهات بکنه، فقط وقتش رو تلف کرد!
یکی از استادای من میگفت، احترام و احسان و رعایت حد و حدود به جای خودش واجب، اما هیچ کس حتی پدر و مادر (دیگه شما بگیر برو تا تهش) ما حق نداره به خاطر فشار روحی، ناراحتی و گرههای شخصیتی و روحی که وقت نذاشته برای اصلاحش، روحمون رو با چاقو بتراشه. اگر 60 درصد شرایط باب میلت نیست، 40 درصد دیگه رو که نگرفتن ازت، از همون لذت ببر. کتاب بخون، فیلم ببین، کیف وجود آدمهایی که میتونی دوستشون داشته باشی رو ببر. بذار اونی که عصبانیه این دو روز دنیا رو زهرمار خودش بکنه. طوری نیست.